مهمان شدن در خانه استاد «محمدعلی کشاورز» حس غریبی دارد، خصوصا اگر صاحبخانه هنرمند و دوستداشتنیاش، کمی ناخوشاحوال هم باشد. در روزهایی که محمدعلی کشاورز، در خانهاش استراحت میکند، یادی از نقشهای مختلفش کردیم. پدر باابهت و باشکوه «پدرسالار»، حالا مدتی است در خانهاش نشسته تا کمی بهتر شود. همراه با اکرم محمدی، عروس کشاورز در سریال «پدرسالار» به عیادت پدر رفتیم؛ میخواستیم به استاد و خودمان ثابت کنیم که یاد همه هنرمندیهایش هستیم.
گزارش از چند ساعت همنشینی با استاد محمدعلی کشاورز در خانهاش را از دست ندهید. وقتی در را باز کرد، چهره خندانش به ما خوشامد گفت. با دعوتش وارد خانه شدیم و نشستیم؛ خانه محمدعلی کشاورز، خیلی خاص طراحی شده بود و نشان از سلیقهای مدرن داشت که کمی به کلاسیک هم پهلو میزند. کتابخانهاش که مملو از کتاب بود و تابلوهای خاصی که کل دیوارها را پوشانده بود، توجه هر تازهواردی را جلب میکرد. بعد از سلامواحوالپرسی، همان اول کار گفت: «بچهها من مصاحبه نمیکنم، ترجیح میدهم بنشینم و با شما جوانها گپ بزنم، ببینم بیرون چه خبر است». ما که از شنیدن صحبتهایش خیلی لذت بردیم، گفتیم شما را هم در این گپوگفت، شریک کنیم. با سورپرایز «نسلامروز» برای این هنرمند بزرگ هم بعد از خواندن حرفهای استاد همراه شوید. در این گفتوگو، اسماعیل شنگله، رفیق گرمابه و گلستان محمدعلی کشاورز هم ما را همراهی کرد.
قدر جوانیتان را بدانید
محمدعلی کشاورز، درباره آغاز بیماریاش میگوید: «درست پارسال یکی از همین شبهای مردادماه از خواب بیدار شدم. حال خوبی نداشتم؛ احساس کردم که سرم گیج میرود. خواستم از تخت پایین بیایم که در یک لحظه تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم، خیلی درد کشیدم. همین زمین خوردن باعث شد پایم از چند نقطه بشکند. من تنها زندگی میکنم، فقط گاهی خواهر یا برادرم پیشم میآیند و تیمارم میکنند. آن شب هم تنها بودم و همسایههای خوبم با شنیدن صدای من متوجه شدند که اتفاقی افتاده و به سراغم آمدند. آنها بودند که من را به بیمارستان بردند. پیری این چیزها را با خود دارد؛ شما جوانها قدر جوانیتان را بدانید.»
بازیگری که تلویزیون نگاه نمیکند!
از استاد درباره پر کردن اوقات فراغتش میپرسیم؛ میگوییم پای تلویزیون مینشیند یا نه. میگوید: «سالهاست که تلویزیون نگاه نمیکنم. سال 1349 یک تلویزیون خریدم که الان مثل یک جنس آنتیک خیلی نو و تمیز در گوشهای از خانهام خاک میخورد. یک سال هم هست که از خانه بیرون نرفتهام، چون برایم سخت است با واکر به این طرف و آن طرف بروم؛ به همین علت از دنیای سینما و تلویزیون خبری ندارم. بعضی اوقات یک چیزهایی از دوستانم میشنوم که باور کردنشان برایم خیلی سخت است و ساعتها ذهنم مشغول آن قضیه میشود. نداشتن تلویزیون خیلی هم خوب است، چون من همیشه کلی زمان برای خواندن کتاب دارم. از همان جوانی کتاب خواندن را دوست داشتم و اگر قرار میشد نقشی را بازی یا تئاتری را کارگردانی کنم، حتما کتابهای مختلفی را در موردش میخواندم و یک پروسه تحقیق و تفحص دربارهاش انجام میدادم. بیشتر کتابهایی که الان میخوانم، فلسفی و تاریخی هستند و معتقدم هرچه در باب این موضوع بدانم کم است.»
فردوسی کجاست؟
کشاورز با خوشرویی در لابهلای حرفهایش میگوید: «همیشه معتقد بودم کار هنری انجام دادن یک نوع رسالت است، مخصوصا بازیگری، چون این کار توسط عده زیادی دیده میشود. به خاطرش خیلی کتاب خواندم، اما متاسفانه من این مورد را در بازیگرهای این دوره و زمانه خیلیخیلی کم میبینم، حتی کارگردانها هم در مورد موضوعی که میخواهند فیلم بسازند، تحقیق گسترده انجام نمیدهند. فلان کارگردان میخواهد در مورد مولانا فیلم بسازد، اما اصلا مولانا را نمیشناسد و فکر میکند با خواندن 2تا کتاب همه چیز را در مورد این شخصیت بزرگ میداند، غافل از اینکه شناختن مولانا حداقل 2سال زمان لازم دارد. خود من سالهاست در مورد مشاهیر بزرگ کشورمان، ابنسینا، عطار نیشابوری، فردوسی، سعدی، حافظ و... کتاب میخوانم، اما هنوز که هنوز است خیلی چیزها را در موردشان نمیدانم. به نظر من در طول تاریخ دو اسطورهشناس بزرگ داشتیم، یکی هومر یونانی بوده و دیگری فردوسی خودمان. تا آنجا که میدانم یونانیها و بسیاری از مردم اروپایی و آمریکایی از دوران اولیه آموزش ابتدایی با هومر آشنا میشوند و به او افتخار میکنند، اما متاسفانه فردوسی و نقش آن در ادبیات ما هر روز برایمان کمرنگتر میشود.»
دنیای مجازی کشنده است
کشاورز، میانه خوبی با اینترنت ندارد و فضای مجازی را محیطی مناسب برای جوانها نمیداند: «بیشتر جوانهای ما فقط نام شاهنامه را شنیدهاند و دیگر هیچ؛ حتی به خودشان زحمت نمیدهند به دنبال دانستن بروند. سرگرمیها عوض شده. جوانها غرق در تکنولوژی و دنیای مجازی شدهاند، دنیایی که فکر میکنم باعث نابودی دنیای واقعی میشود. موبایل، کامپیوتر، اینترنت و... جای خانواده، کتاب و گفتوگو را گرفته است. صحبت کردن و گپ زدن در بین افراد خانواده خیلی کم شده، دیگر کسی حوصله کسی را ندارد. اینها همه خطرناک است و من که سن وسالی را گذراندهام، آن را حس میکنم و خواهش میکنم که خانوادهها برای در کنار هم بودنشان ارزش بیشتری قائل شوند. من آنقدر از این تکنولوژی بدم میآید که حتی موبایل هم ندارم و هیچوقت هم احساس نکردم به آن نیازی دارم.»
بازیگری شغل نیست
از او میپرسیم که در روزهای تنهاییاش دوست یا رفیقی دارد که کنارش باشد، در این مورد میگوید: «دوست خوب کم است، اما پیدا میشود. همیشه در زندگی پستی و بلندی وجود دارد. در همین سختیهای زندگی است که دوست خوبت را پیدا میکنی. این حرفها تکراری است و همیشه همه ما از بزرگترهایمان شنیدهایم، اما تا خودمان تجربه نکنیم، معنای این حرفها را لمس نمیکنیم. گفتم که یک سال است از خانه بیرون نرفتهام. در این یک سال به جز خواهر و برادرم تنها دوستی که تقریبا هر روز زمانی را برای هم صحبتی با من کنار میگذارد، اسماعیل شنگله است. او یک دوست بامرام و بامحبت است، البته بعضی وقتها هم یکسری از جوانهای تئاتری به من سر میزنند و برایم از دنیای بیرون میگویند. صحبتهای آنها بیشتر نالههایی است که از بیکاری و بیپولی سرچشمه میگیرد. وقتی برایم درد دل میکنند، خیلی ناراحت میشوم. مسائل اقتصادی گریبانگیر همه شده و دارد هنر را هم نابود میکند. این دوستان جوان من میگویند هرجا برای بازیگری میرویم، در نهایت منجر به این میشود که پنهانی یک نفر در گوششان زمزمه میکند، فلان مبلغ پول بده تا بازیگر شوی! این اصلا درست نیست. من شنیدهام یک آقایی در سینما و تلویزیون فعالیت دارد که شغل اصلیاش نقشفروشی است و از این طریق برای خود منبع درآمد آنچنانی درست کرده؛ همه این شنیدهها من را اذیت میکند و به فکر فرو میبرد. آینده بازیگری در این سینما و تلویزیون چه میشود؟ یکبار در یک مصاحبه گفتم بهتر است جوانها به دنبال بازیگری نیایند و به فکر یک شغل آبرومندانه باشند. این حرف من به خیلیها برخورد و باعث اعتراضشان شد، اما من هنوز هم به آن اعتقاد دارم، مخصوصا با شنیدن این اخبار جدید.»
ترجیح میدهم بازی نکنم
«5 سال است که کار نکردهام. با این شرایطی که وجود دارد و میشنوم ترجیح میدهم که کار نکنم، من و همسنوسالهایم که در یک دوره زمانی خاص بازیگری را شروع کردیم برای شغلمان ارزش خاصی قائل بودیم. تئاتر برای ما قداست داشت». اینها را کشاورز با حسرت میگوید و توضیح میدهد: «یادم هست اگر کسی با پوشش نامناسب به تئاتر میآمد دکتر فروغ، بنیانگذار دانشکده هنرهای دراماتیک و تئاتر آکادمیک ایران، او را تنبیه میکرد و میگفت اینجا سالن تئاتر است، برو با دقت بیشتری لباست را انتخاب کن بعد بیا. یا اگر کسی کاری میکرد که قداست این هنر را زیر سئوال میبرد او را تنبیه میکرد. من، علی نصیریان، اسماعیل شنگله، حمید سمندریان، عزتالله انتظامی، علی حاتمی، عباس جوانمرد و... همه مال آن دوره هستیم و حدودا همگی در سالهای 1309تا 1311به دنیا آمدهایم. وقتی خودمان را با جوانهای این دوره مقایسه میکنم، خیلی فرق میبینم. الان این جوانها ارزشهایشان خیلی فرق کرده و به چیزهایی که باید، توجه نمیکنند، به خاطر همین است که هر روز اوضاع بدتر میشود. شاید من که تمام عمرم را پای بازیگری گذاشتهام، الان که 5سال است کار نکردهام باید خیلی دلتنگ کار کردن باشم، اما راستش را بخواهید با این اوضاع اصلا دلم نمیخواهد کار کنم.»
سورپرایز نسل امروز
صحبتهای ما گل انداخته بود که صدای زنگ در خانه آمد. عیادت اکرم محمدی از محمدعلی کشاورز، سورپرایز ما بود. اکرم محمدی در فیلم «مادر» علی حاتمی نقش ماه طلعت، خواهر کوچکتر آقای کشاورز را بازی میکرد و در سریال «پدرسالار» عروسش بود، عروسی که هر لحظه به کمک مادرش با بازی مرحومه «جمیله شیخی» آتشی در خانواده روشن میکرد. قبل از ورود خانم محمدی سعی کردیم در مورد سریال بهیاد ماندنی «پدر سالار» که زمانی پربینندهترین سریال تلویزیون بود صحبت کنیم، اما آقای کشاورز گفت که اصلا این سریال را به یاد نمیآورد و آب پاکی را روی دستمان ریخت، ولی با دیدن اکرم محمدی انگار تمام خاطرات گذشته در یک لحظه جلوی چشمانش به تصویر کشیده شد و با دیدن ایشان خوشحال شدند و گفتند: «اکرم تو اینجا چه میکنی؟!!!» و با همان خوشحالی ادامه داد: «این اکرمه، خواهر کوچک من در فیلم «مادر» علی، عروس لج درآرم در سریال «پدرسالار» ...» و خوش و بش آنها شروع شد. جالب اینجا بود که این دو نفر حتی نمیدانستند خانههایشان آنقدر به هم نزدیک است. اکرم محمدی همان ابتدا از کشاورز پرسید که هنوز تلویزیون ندارد؟ و استاد هم جواب داد نه.
خاطرات پدرسالاری
اکرم محمدی با سئوالهای کشاورز به گذشتهها برمیگردد و سر صحبتش باز میشود: «شما که از گذشته صحبت میکنید، من به همان روزهای خوب برمیگردم؛ یادش بخیر، چقدر همه چیز خوب بود. ما یک سال تمام برای سریال «پدرسالار» در کنار هم زندگی کردیم. درست مثل یک خانواده، حتی همسایههای لوکیشن خانه پدرسالار هم همراهمان بودند و برایمان ترشی و مربا میآوردند. هر پلانی که ضبط میشد، همه ما هجوم میبردیم پشت مونیتور تا آن را ببینیم. آقای خواجویی، کارگردان هم هرچه داد و بیداد میکرد، فایدهای نداشت. یادم هست که همان موقع آقای کشاورز گوشهای میایستاد و از ما عصبانی میشد. از این کار ما بدش میآمد و میگفت بازیگر نباید مونیتور را ببیند، چون بعد سعی میکند کار خودش را اصلاح کند و این باعث میشود که فضای بکر خودش را از دست بدهد. آن موقع ما هنوز خام و جوان بودیم و کار خودمان را میکردیم، اما بعدها متوجه شدیم که این گفته چقدر درست است». کشاورز در ادامه مرور خاطرات محمدی از سریال «پدرسالار» میگوید: «یادم است قرار بود در یک صحنه من توی گوش محمود پاکنیت بزنم، من هم خیلی طبیعی این کار را کردم (با خنده) و او خیلی دردش آمد و باورش نمیشد من در کارم آنقدر جدی باشم. آن روزها هر روز صبح زود همه سر صحنه میآمدیم، اما مرحومه نادره خیرآبادی نیمساعت دیرتر از بقیه میآمد. یک روز یواشکی از او پرسیدم چرا دیر میآیی؟ گفت هیچی، من سر راه یک کلهپزی پیدا کردم هر روز میروم آنجا صبحانه میخورم، بعد میآیم؛ امروز هم یک چشم با خودم آوردم که هرکس صبحانه نخورده بدهم بخورد! یادم است صحنهای داشتیم که در آن قرار بود همه بچههای من و نادره بعد از مدتها قهر و کدورت در منزل ما برای نهار جمع شوند، اما بعد از ساعتها انتظار هیچکدام نیامدند، من هم عصبانی شدم و همه بشقابها را شکستم و با پا روی خردههای شکسته شده آنها با عصبانیت راه رفتم؛ در این سکانس حتی یک بشقاب سالم هم باقی نگذاشتم. بعد از پایان این صحنه به من گفتند بشقابهایی که آنقدر طبیعی شکستی، همه مال آرشیو سازمان بود.»
انگور، بهترین هدیه
کشاورز با مرور خاطرات «پدرسالار» کمی سرحال میشود و خاطرات دیگری را مرور میکند: «هیچوقت شهرت و معروف شدن برای من معنا نداشت، از چهره شدن فقط یک خاطره خوب دارم. یادم میآید یک روز در خیابان عباسآباد در حال پیادهروی بودم. آنور خیابان پسری با یک گاری دستی داشت انگور میفروخت، تا مرا دید به سمتم دوید و با خوشحالی یک خوشه انگور به من داد و گفت من چیزی ندارم که به شما بدهم، این انگور را از من قبول کنید. چهره شاد آن پسر و آن خوشه انگور بهترین هدیهای بوده که من به خاطر بازیگر بودنم در زندگیام گرفتهام. آن موقعها من وهمدورهایهایم هر روز تمرین میکردیم تا بهتر شویم. من حدود 40 تئاتر کار کردم. بیشتر این تئاترها هم مربوط به زمانی میشود که هر چهارشنبه از تلویزیون ساعت 10 شب پخش میشد. کارگردانی این تئاترها هم معمولا به عهده کارگردانهایی مثل والی، پری صابری، جوانمرد، حمید سمندریان و یکی دو نفر دیگر بود. روزهای خیلی خوبی بود؛ هر روز تمرین، هر روز مطالعه. همه ما تقریبا همسن وسال بودیم و با انجام این کارهایمان دیده شدیم، طوری که بعد از آن از وزارت هنر خواستیم به ما یک سالن برای تمرین و اجرا بدهند و آنها برای ما سالن 25شهریور را ساختند. اساسنامه این سالن این بود که تمام تئاترهایی که آنجا کار میشود باید براساس یک نمایشنامه ایرانی باشد. همین اساسنامه باعث شد که نمایشنامهنویسانی همچون ساعدی، رادی، کاردان و... دست به قلم شوند.»
سرطان، دوستانم را میبرد
وقتی حرف از هنرمندان قدیمی میشود، کمی اخمهای کشاورز درهم میرود. یاد دوستانی میافتد که دیگر نیستند. کشاورز میگوید: «متاسفانه این روزها خیلی خبر بد میشنوم. به من خبر دادند که خانم ایرن زازیانس بر اثر سرطان فوت کردند. چند وقت پیش هم که دوست خوبم حمید سمندریان باز هم بر اثر سرطان از بین ما رفت که متاسفانه من به دلیل بیماریام نتوانستم در مراسم این عزیزان شرکت کنم. من و حمید، دوستان خوبی بودیم و خاطرات زیادی با هم داشتیم. آخرین کاری که با هم اجرا کردیم «مرغ دریایی» اثر چخوف بود، بعد از آن هم دیگر او کم کار شد. این روزها سرطان بیداد میکند و عزیران ما را با خود میبرد. راستی حال فریماه چطور است؟»؛ اکرم محمدی جواب کشاورز را میدهد: «خدا را شکر حال فریماه بهتر است و دوران نقاهت را میگذراند.»
یکبار ازدواج کردم
خانم محمدی از کشاورز میپرسد حالا که یک سال است از خانه بیرون نرفتهاید، حوصلهتان سر نمیرود؟ کشاورز توضیح میدهد: «این روزها تنها فرزندم، نلی، ایران است و در هفته چند روز را در کنار من میماند و چند روز را در کنار مادرش. باقی روزها معمولا خواهر یا برادرم به من سر میزنند و همانطور که گفتم اسماعیل شنگله بعدازظهرها پیشم میآید. دلم میخواهد به تئاتر بروم». محمدی به کشاورز قول میدهد که از این به بعد دنبالش برود و او را به تئاتر ببرد: «شما و کسانی چون مرحومه نادره، مثل خانواده من بودید. من هنوز عروسکی را که خانم خیرآبادی برای دخترم خریدند، دارم». بعد از این، حرفهای شخصی بین دو هنرمند باز میشود. محمدی از کشاورز راجع به زندگی خانوادگیاش میپرسد. کشاورز میگوید: «من و همسرم سال 1352 از هم جدا شدیم، بعد از آن هم من دیگر ازدواج نکردم. حاصل آن ازدواج دختر عزیزم، نلی است. نلی در بلژیک زندگی میکند و آنجا خیلی موفق است و نقاشی تدریس میکند. تابلوها و دیزاین این خانه هم کار اوست.»
عشق یعنی...
وقتی حرف از خانواده میشود، ناخودآگاه پای عشق هم به صحبت باز میشود. محمدی، سئوال عجیبی از کشاورز میپرسد: «به نظر شما عشق وجود دارد؟» و البته کشاورز، پاسخ عجیبتری میدهد: «عشق، «ع»، «ش» و «ق» نیست، معنای گستردهای دارد که صحبت کردن در موردش ساعتها زمان میخواهد، اما در یک زندگی مشترک زن و شوهر باید همه مسائلشان را به هم بگویند و چیزی را از هم پنهان نکنند. دوست بودن مهمتر از زن و شوهر بودن است. من و همسرم مشکل خاصی با هم نداشتیم. زمانی که من برای گرفتن مدرک فوقلیسانسم به انگلیس رفته بودم، او تقاضای طلاق داد. من هم هیچوقت از او نپرسیدم چرا؟ ما از هم جدا شدیم، اما الان دوستهای خوبی هستیم و از حال هم خبر داریم.»
علی جان، به من و تو جایزه نمیدهند
اکرم محمدی برایمان توضیح میدهد که استاد حتی کارهای خودش را هم نگاه نمیکند. از کشاورز میپرسیم: «یعنی شما فیلم «مادر» را از تلویزیون هم ندیدهاید؟» کشاورز جواب میدهد: «یکبار همان موقعها در سینما دیدم. یادم هست آن روزها علی حاتمی به خانه من آمد و گفت میخواهند به فیلم در جشنواره جایزه بدهند، بیا با هم برویم و در جشنواره فیلم را ببینیم که من هم گفتم علی جان، قربونت به من و تو جایزه نمیدن، خودتو خسته نکن، اما او میگفت چرا جایزه میدن و بالاخره به زور من را برد تا فیلم را در سینما در زمان جشنواره ببینم. بعد هم یکبار در خانه خودش آن را دیدم؛ یادم میآید آخر سر علی به حرف من رسید، وقتی جایزهای در جشنواره نصیبش نشد». محمدی برای کشاورز از خاطرات «مادر» میگوید و توضیح میدهد: «البته به اکبر عبدی برای بازی در این فیلم جایزه دادند و همه ما به اضافه تمام عوامل برای قسمتهای مختلف کاندیدا بودیم». کشاورز از محمدی میپرسد که هنوز جشنوارهای وجود دارد؟ خانه سینما چطور؟ شنیدم یک فیلم ایرانی جایزه اسکار گرفته و دختر علی حاتمی در آن بازی کرده، خیلی خوشحال شدم وقتی این خبر را شنیدم. سئوالهای محمدعلی کشاورز از حال و هوای سینما همچنان ادامه داشت: «بهرام بیضایی کجاست؟ خیلی وقت است خبری از او نشنیدهام. از ناصر تقوایی هم خبر ندارم. شنیدهام پرستو گلستانی هم در دانشگاه درس میدهد.»