صفحه شخصی حمید بناپورغفاری    
 
نام و نام خانوادگی: حمید بناپورغفاری
استان: آذربایجان شرقی - شهرستان: تبریز
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: ارشد
شغل:  طراح پایه ارشد سازه
شماره نظام مهندسی:  2339
تاریخ عضویت:  1389/11/21
 روزنوشت ها    
 

 داستانکی لطیف بخش عمومی

18

هر چیزی تو این دنیا ارزشی داره
توله‌های فروشی


مغازه‌داری روی شیشه مغازه‌اش اطلاعیه‌ای به این مضمون نصب کرده بود؛ "توله‌های فروشی". نصب این اطلاعیه‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی‌رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله‌ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از ٣٠ تا ٥٠ دلاره".
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. می‌توانم یه نگاهی به توله‌ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله‌ها به طور محسوسی می‌لنگید و از بقیه توله‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
"اون توله‌هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می‌خرم".
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو".
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:
"من نمی‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم".
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود".
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه"!


آنتوان دوسنت اگزوپری

چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 09:45  
 نظرات    
 
نازنین بهشتی 15:49 چهارشنبه 20 مهر 1390
12
 نازنین بهشتی
خیلی قشنگ بود
میخواستم بگم و بنویسم "آخی ..."
که یادم افتاد این داستانک اصلا برای محکوم کردن ترحم و متفاوت دیدن معلولها نوشته شده
مرسی آقای مهندس
یحیی بهمنی 16:23 چهارشنبه 20 مهر 1390
6
 یحیی  بهمنی
ای‌ی‌ی....دنیا
حمید بناپورغفاری 17:04 چهارشنبه 20 مهر 1390
8
 حمید  بناپورغفاری
خواهش میکنم - ممنون از توجه تون خانم مهندس بهشتی پاینده باشید
مسعود احمدنژاد 20:17 چهارشنبه 20 مهر 1390
4
 مسعود احمدنژاد
جناب مهندس بهمنی، بهتره بگیم ای ی ی ....آدما
وحیده طباخها 23:04 چهارشنبه 20 مهر 1390
4
 وحیده طباخها
فوق العاده بود، ممنون.
مائده علیشاهی 00:12 پنجشنبه 21 مهر 1390
7
 مائده علیشاهی
دیدمون رو باید نسبت به خیلی چیزها درست کنیم....
ممنون آقای مهندس
نازنین دانشمند 08:49 پنجشنبه 21 مهر 1390
7
 نازنین  دانشمند
عالی بود من کلیپ این متن را تو تلوزیون دیدم ولی به جای توله سگ طوطی بود
شهاب مظلوم 21:56 پنجشنبه 21 مهر 1390
3
 شهاب مظلوم
جالب بود . . . به امید شادی و سلامتی برای همه کودکان دنیا . . .
حمید بناپورغفاری 22:49 پنجشنبه 21 مهر 1390
1
 حمید  بناپورغفاری
ممنون از توجه دوستان
س بنائی 16:10 آدینه 22 مهر 1390
3
 س بنائی
کاش همیشه درون ادما برامون مهم باشن نه ظاهرشون

من مطمئنم اونایی که ازلحاظ جسمی کمبودهایی دارن ازلحاظ روحی و فکری خیلی قویترهستن. اینو واقعا تجربه کردم و دیدم...

ممنونم از متن تفکر برانگیزتون
زینب محمدخانی 08:22 دوشنبه 25 مهر 1390
3
 زینب محمدخانی
داستان بسیار زیبایی بود و نکته سنجی خیلی خوبی داشت .ممنون و سپاسگزارم